کد مطلب:314610 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:190

قسم دروغ خورد و صورتش مانند قیر سیاه شد و مرد
جناب آقای حاج محمد حسن محمدپور ساكن روستای قشلاق از توابع گوگان تبریز كه مردی متدین و مورد وثوق است و تقریبا 74 سال سن دارد در تاریخ 20 / 9 / 79 مطابق با 13 رمضان 1421 ق از قول پدر خود مرحوم عباس نقل كرد:

14. كه پدرم حدود شصت سال پیش می گفت: از روستای یاد شده روزی به شهر گوگان رفتم و در قهوه خانه مرحوم علیقلی نشسته بودم و معمولا افراد سرماگر و چوپدار از اطراف به آنجا می آمدند معامله می كردند، یك نفر از اهالی شهرستان میاندوآب كه مورد اطمینان آن سامان بود معمولا خرید و فروش آن آقا اسب بود و نقد و نسبه اگر احیانا پول حیوان مورد معامله می ماند بعدا به فروشنده می پرداخت، به اصطلاح، مردم منطقه چون به او اطمینان داشتند به او نسیه می دادند. یك نفر از اهالی گوگان اسبش را به همین مرد فروخته بود، ولی قرار بود پولش را بعدا بگیرد. خریدار اسب را می برد و بعد از شش ماه به قهوه خانه می آید از طرفی فروشنده با خبر می شود كه مرد میاندوآبی آمده است. او نیز در آن قهوه خانه حضور پیدا می كند و پول اسب را از او مطالبه می كند.

در مقابل، خریدار می گوید: من پول اسب را موقع معامله به شما داده ام. به هر حال، امر ایشان به نزاع و اختلاف منجر می شود. مرد گوگانی منكر را نزد مرحوم حاج فخر كه سید و روحانی بود می برد قرار بر این شد كه خریدار قسم بخورد كه پول را داده است مرحوم حاج فخر هم به او می گویند قسم یاد نكن، من حاضرم از فروشنده برای شما مهلت بگیرم بعدا پول را بیاور. اما آن شخص قبول نكرد و فروشنده پیشنهاد كرد كه با هم به حمام بروند غسل كنند سپس خریدار سوگند یاد نماید كه پول اسب را داده است.

خلاصه، آنها با هم به حمام رفتند پس از غسل با هم به مسجد یخچال رفتند. فعلا این مسجد در مسیر خیابان قرار گرفته و موجود نیست و خریدار آماده شد كه قسم بخورد. مردم كه در اطراف آنها بودند گفتند: آقا، قسم نخور ولی او قبول نكرد و اصرار نمود كه قسم یاد نماید لذا از فروشنده اسب پرسید. كه چگونه سوگند بخورم؟



[ صفحه 604]



او گفت: بدین طریق كه هفت قدم برو جلو و در هر گام بگو: من بدانم و ابوالفضل و به زبان آذری (من بیلم ابوالفضل) كه بدهكار نیستم این شخص هم چنین قسم خورد و برگشت. موقع خروج از مسجد یخچال، زمین خورد ما نزدیك رفتیم، دیدیم روی پله ها افتاده و صورتش مانند قیر سیاه گردیده و مرده است.

این كرامت را بنده «مرحوم عباس» و همه مردم محل كه آن جا بودند دیدیم. و آن ها كه او را می شناختند به خانواده اش كه در میاندوآب بود خبر دادند كه بیایند و جنازه اش را ببرند و دفن كنند.

عالم جلیل القدر علامه آقای شیخ كاظم فرمود یك روحانی پیش بنده تشریف آورد و به من گفت: بنده سفیر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام هستم. و ایشان مرا نزد شما فرستاده است.

عرض كردم: بفرمایید چه پیغامی دارید، ایشان گفت: در عالم رؤیا حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام به من امر كرده است كه نزد شیخ كاظم برو به ایشان بگو چرا روضه ی مرا نمی خواند؟

به ایشان بگو مصیبتم خیلی زیادی بوده، در بین روضه ها مصیبتم را بخواند، بالخصوص آن وقت كه زخم های زیاد داشتم و هر دو دستم قطع شده بود، چه طور از بالای اسب به زمین آمده ام. صورتم زمین خورد و در چشمم تیر می سوخت بود در آن لحظه آخرین خواهشم این بود. كه هر طور شده آب را به خیمه ها برسانم و بچه های تشنه لب مولایم یك جرعه آب بنوشند، ولی آرزویم برآورده نشد.

هدفم از نقل این معجزه این بوده كه روضه خوان ها هنگام روضه خوانی یك تكه روضه و مصیبت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را حتما بخوانند و این یك مصیبت عظما بوده كه بر آن بزرگوار وارد شده است.



[ صفحه 605]



به مناسبت میلاد با سعادت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام



شب میلاد ابوالفضل جوان است امشب

غرق در نور ببین كون و مكان است امشب



متولد شده امشب به جهان مولودی

كز قدومش فلك پیر جوان است امشب



نازم آن طفل كه از مولد او مام و پدر

به دو عالم سنگر فخر كتانست امشب



سرو را گو كه مكن فخر تو بر قامت خود

جلوه گر قامت عباس جوان است امشب



ماه گردون ز خجالت به رخ افكنده نقاب

چون مه هاشمیان نورفشان است امشب